فقدان

ساخت وبلاگ

فقدان
قضیه فقط همین یه کلمه است
فقدان عشق
فقدان صداقت
فقدان دوست داشتن
فقدان وفاداری
فقدان همه چیز
چند وقتی هست که به وجود نداشتن عشق باور پیدا کردم...
اما این بار واقعا فکر نمیکردم اینجوری بشه....
روزای بعد جدایی و همون فکرهای همیشگی...
که آیا اصلا دوستم داشت؟ الان بهم فکر میکنه...و هزار تا سوال دیگه مثل این
ولی تو این ماجرا چنتا نکته مثبت هست...اول اینکه وابستگیم اونقدر شدید نبود بهش و مخصوصا که کم چت میکردیم و این یک ماه آخرم کم تر دیدیم همو...همه اینا باعث شدن مثل سری قبل که برای از بین رفتم وابستگیه 4یا پنج ماه عذاب کشیدم و گریه کردم نباشه...
اما همینجوری ذره ذره از قلک اعتماد وجودم کاسته میشه...دیشب داشتم به شمیم میگفتم...تا دو سال پیش اصلا درک نمیکردم دخترایی که انقدر به ازدواج یا نامزدی گیر میدن رو ...میگفتم خب مگه خوشگذرونی با کسی که دوسش داری بده و ازدواج چیه و این حرفا...اما الان فکر میکنم هیچ معیار یا چمیدونم علتی وجود نداره که بفهمی تورو دوست دارن بجز ازدواج....اینکه تورو با هر شرایطی و با هر اتفاقی بخوان...اینکه نتونن از دستت بدن اینکه خودخواهانه بخوانت نه اینکه فقط بفکر خودشون و شرایطشون باشن...نمیدونم...ولی این اتفاق و دوستی با مهدی بهم ثابت کرد من آدم دوستی نیستم...دیگه آسمونم زمین بیاد... هر معجزه و اتفاق جالبی هم بیفته موقع آشنایی و مخ لئونارد دی کاپریو هم بزنم باز از دوستی فرار میکنم...هی به خودم میگم چی شد که اعتماد کردی؟؟؟ چرا فک کردی فرق داره این بار در حالی که اون از همه جا بی خبر که تو فکرت نبود...خودتو کشتی بهش بفهمونی دنبال رابطه عاطفی نیستی...هی گفتی شش ماه دیگه اگه تموم شد و ...اون اصلا نمیفهمید معنی حرفتو...مفهوم ازدواج چیزی نیست که بخوای حالی یه پسر کنی...اگه خودش بخوادت برات تلاش میکنه...برای بدست آوردت بهت پیشنهاد میده...نه اینکه بعد اینکه کلی غرورتو بشکنی و تو لفافه محدودیت و چرت و پرت بگی ماه عسل فقط میتونم بیام باهات مسافرت بگه یعنی میگی "بگیرمت"!!!
عبارتی که بشدت ازش بدم میاد انگار که زن یا من یه شئ یا یه چیزیه که منتظره برش دارن....
خلاصه که با همه این اتفاقا من مهدی رو بعنوان دوست صمیمی که خودش میگفت یا همسری که خودم میگفتم قطعا فراموش میکنم...
اما خب راستش تو دلم توقع نداشتم اونم انقدر زود یادش بره...
اون که انقدر دیر به دیر اینستاگرام سر میزنه بیاد عکس دخترای دیگه رو لایک کنه و پروفایلشونو از اول تا اخر فول لایک کنه ولی حتی تولد منو تبریک نگه یا حتی عکساشو لایک نکنه...انقدر دلم شکست که ترجیح دادم نتونه پیجمو ببینه تا تو دلم بگم نمیتونه اگه میتونست میدید و بی اعتنایی نمیکرد انقدر....
خوبه آخرین بار که بیرون رفتیم گفتم بهش که چقدر به توجه اش نیاز دارم و چقدر حالمو خوب میکنه...ولی دلش نمیخواد دیگه...توجه کردن که زوری نیست...دلش میخواد به غزال خانوم و لیدا خانوم و...توجه کنه...
بعد ولی الکی منتظر میمونم که نه برمیگرده...نه این سری فرق داره....به دلایل چرت پرت فلان و بیسار حتما دلش تنگ میشه و خیلی چرت و پرتای دیگه....همش حماقته...
کسی که رابطه پنج ساله اش تموم میشه و الان بعد چند سال باز با افراد دیگه هست یه رابطه پنج ماهه مسخره هیچ چیزی رو عوض نمیکنه....خود من تو 23 سالگی دیگه نمیتونم عاشق شم...
چقدر احمق و ساده بودم....
بعد تو دلم میگم اینکه گذشت ولی دیگه حماقت نمیکنم...دیگه سادگی نمیکنم...دیگه به هیچ پسری اعتماد نمیکنم حتی اگه آشناییمون رویایی تر و اصن عین سیندرلا باشه....
تا نگرده همه خونه های شهرو دنبالم دوستت دارم گفتن و عاشقتم گفتن همه اش کشکه....
بعد پیش خودم میگم مگه تو کی هستی حالا که بیفته دنبالت و انقدر بخوادت...بعد باز دلم میشکنه و میگم مگه اون دوستاییم که چهارمین سالگردشونو جشن میگیرن کی ان؟؟؟ مگه اونا که ازدواج کردن کی ان؟ مگه چیکار کردن؟!! منم مث همونا...لیاقت یه عشق که اصن نخواستیم....چون وجود نداره...یه دوس داشتن واقعی هم ندارم یعنی؟یکی که بفهمه شرایطمو...خودمو دوست داشته باشه و از ته دل برای ادامه زندگیش منو کنار خودش بخواد...بعد میگم خب خوبه شیما خواب دیدی خیره...پاشو ...تو ازین شانسا نداری...بعد میشم مثل حکایت گوشی آیفون داشتن که از حرص هیچوقت نداشتنش میگم پیف پیف بو میده و دلم نمیخواد حتی اگه پولمم رسید بخرمش...میگم ازدواجم همینه توقعشو از تو وجودم بکنم برای همیشه...مگه تنهایی چشه...محبتو که هیچکس بهت نمیده...با پسر بودن فقط علاقه جنسیتو ارضا میکنه که نیاز به رابطه عاطفی عمیق نداره...با یه کراش ساده ام میشه خوابید...مهم اینه هیچ پسری نمیتونه درکت کنه و بفهمتت و مهمتر اینکه نمیتونی عمیقا و واقعی دوست داشته بشی و خواسته بشی...
و با هر روز که می‌گذره
با حرف نزدنش
با هم غریبه و غریبه تر میشیم...تا اینکه همه چی یادمون بره...همه اون حس ها همه اون احساسات...

و این ماجرا هم تموم بشه...
نمیدونم خوبه یا بد ولی ازینکه ورق های کتاب زندگیم پرماجراس و خالی و ساکت نیست بدم نمیاد...
ولی دلم میخواد بلاخره وقتی که پیر شدم یکی باشه که براش تعریف کنم...
یکی باشه که بخونتش...نوه ای وجود نخوهد داشت ولی شاید تو خونه سالمندان نوه های همون دوستام که ازدواج کردن بهم سر بزنن...

نوشته شده در سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۶ ساعت 4:19 توسط Vera Lynn|

شاید شیدا شاید هم دوره های زندگی...
ما را در سایت شاید شیدا شاید هم دوره های زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6jimihendrixandmored بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 5:55