انتظار الکی

ساخت وبلاگ

نمیدونم حس میکنم خودخواه شدم...
وقتی عشقی که بین دیگران هستو میبینم عشق دوستاییم که تازه ازدواج کردن یا عشقی که بین خودشون و دوست پسرای چند سالشون هست...حس میکنم نمیتونم دیگه عشق بی قید و شرطی به مردی هدیه کنم...نمیتونم براش زبون بریزم و بگم عشق منیو، زندگی منی و ازین حرفا...
بعد که میخوام بگردم دنبال دلیلش که چرا اینجوری شدم...سیل توجیه ها و خودخواهی ها میان سراغم

اینکه اون چند ماه اول...و اون همه توجه اش و اون همه علاقه ای که برای با من بودن نشون میداد...اون روز که رفتیم کافه فرانسه توی بارون یه ساعت منتظرم موند و بعدش گفت سابقه نداشته تو شرکت که جلسه باشه و به فلانی بگم تو برگزار کن من دارم میرم خداااافظ...و اینو با لحن ذوقناکی برام تعریف کنه...اینکه دستمامو میگرفت و بوسشون میکرد...اینکه همراه با احترام دوستم داشت...همه اینا باعث شدن که قلبم به روش باز بشه...که فکر کنم باز میشه عاشق شد و روزای قشنگ ساخت...اون روزی که تو برفا رفتیم خانه کاپ کیک و چقدر خاطره شد و همون موقع چون ترافیک بود یه مسیریو پیاده اومدیم و اون هی میگفت ببخشید که دور پارک کردم و من و شمیم هی تعارف میکردیم و میگفتیم نه بابا...هم ترافیکه هم خاطره میشه...و برگشتنه راجع به واپاشی اتم های تازه مکشوف حرف زدیم و ابراز خوشحالی زیادی کردیم که چقدر حس خوبیه که با کارشناس برنامه رو در رو سوالاتو مطرح کنی. ..میخوام بگم از همه این روزا عشق محو میشه...عشق مثل رنگین کمونه شاید....بعد یه هوای ابری و عالمه بارون مثل یه لبخند کوتاه ظاهر میشه و وجود الکیشو به رخمون میکشه که حسابی گیج کنه و فریبمون بده و بعد میره....میره تا دوباره ابری ابری که شدی برگرده....
من الان دیگه دنبال هیچی نیستم...این خاطره ها ساخته میشن و ازون روزا من فقط شیماهای مختلف رو در کنار آدم های بی چهره به یاد میارم...آدمایی که اسماشون یادم میره...حرفاشون یادم میره...و فقط خودمو به یاد میارم...خود خودخواهمو خود شیطون 20 ساله ام که دلش میخواست خیلی از کاراییو که ازشون منع شده تجربه کنه....و خود 23 ساله غمگینم که همش چرا و سوال داره و خودشو تو بحثای کنجکاوانه اش به یاد میاره...و نمیدونم که ادمای بعدی کی ان؟ اسمشون چیه؟ چه شکلی ان؟ از کجا پیداشون میشه تو زندگیم؟ چجوری میرن؟ چی بهم اضافه میکنن یا چی ازم برمیدارن....نمیدونم...نمیدونم...ولی چیزی که میدونم اینه که باید از اینکه برای خودم بلاتکلیفی خود ساخته بسازم فرار کنم....باید قبول کنم حرف نزدنشو...باید بفهمم نباید همه رابطه ها مثل هم تموم بشن...دلم میخواست مثل قبلی تموم شه ولی اشتباه بود توقعم...دلم میخواست بگه که دوستم نداره تا بتونم حق بدم به خودم برای اینکه فک کنم مظلوم بودم...ولی نبودم....خوبه که بفهمم یسری آدمام هستن مثل این فیلما... میشه کسیو دوست داشت ولی نخواست باهاش زندگی کرد....مثل این دیالوگ خفن فیلم ماه تلخ پولانسکی که یکی میگه من دوستت دارم میخواستم باقی عمرمو با تو بگذرونم ولی اون یکی در جوابش میگه من باقی عمر تورو نمیخوام باقی عمر خودمو میخوام...مهدی باقی عمر خودشو میخواست...و حق ندارم چون دوستم داره بگم بیا باقی عمر منم بخواه...فقط یه تجربه به زندگیم اضافه شد که میشه دوست داشت و نخواست و از کنارش رد شد...

ولی خوبه که حداقل فهمیدم دلم چجور دوست داشتنی میخواد...بعد از محمد دلم دوست داشتن با احترام میخواست...بعد مهدی دلم دوست داشتن با خواستن میخواد...کسی که دلش برام تنگ شه...کسی که نتونه دوریمو تحمل کنه...کسی که حتی اگه لانگ دیستنسم بودیم هی دلتنگشیو بیان کنه...این توقع زیادیه شاید...چون توقع دارم همونجوری که مدل خودمه، دوست داشته بشم...منی که بخاطر دلتنگی هر روز هر روز تو سال کنکور میرفتم خواجه نصیر که شاید محمدو ببینم...میرفتم پارک اندیشه دم کتابخونه اش منتظر میموندم که شاید رد شه ببینمش...من دلم میخواد اگه دوستم دارن...اگه دلشون تنگ میشه برام مثل خودم بشینن سر راهم که فقط ببیننم...میدونم که احمقم...و هیچوقتم بهش نمیرسم ولی دوست داشتنی ک توجه توش نباشه...وجود نداره...دوست داشتنی که طرف بتونه دو ماه بدون اینکه سراغتو بگیره...صداتو بشنوه...حالتو بپرسه بگذره برای من معنی نداره....شاید بی رحم شدم ولی مدل من همین شده فعلا...
اما همه اینا یه طرف قضیه اس...قسمت غر غرو و افاده ای گل سرخ ماجراست...قسمت دیگه اش انتظار منه...که منتظرم که یه روز برگرده...یه روز حرف بزنه...اما همه اینا الکیه...بقول آهنگ نامجو انتظار الکی....همه چیو باید ول کنم بدوام تا انتها...انتهای همه چی...اینکه بقول شمیم از رفتارای مهدی معلومه تصمیمش چیه...و فقط دلش نمیخواد بیانش کنه و من فقط دلم میخواد که بیانش کنه...بیان کنه اینکه نباید منتظرش بمونم...درسته حالا هرارتا پسر با درخواست ازدواج واینسادن که تا من بگم بیان خواستگاری...و اینکه نمیخوام منتظر باشم فقط برا اینه که یکسال ونیم احمق نباشم...رویا نچینم برا خودم ...تصورش نکنم بعنوان همسرم...آیندمو نسازم باهاش تو ذهنم...همین ..و مسخرس تو قرن 21 دوتا آدم تحصیلکرده هستیم که با این همه پیشرفت تکنولوژی و فرهنگ نمیتونیم دو کلمه حرف بزنیم باهم...

نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 7:7  توسط Vera Lynn 

شاید شیدا شاید هم دوره های زندگی...
ما را در سایت شاید شیدا شاید هم دوره های زندگی دنبال می کنید

برچسب : انتظار,الکی, نویسنده : 6jimihendrixandmored بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 23:58